یازدهم

زهی عشق مظفر فر، کچون آمد قمار اندر دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن
درونش روضه و بستان، بهار سبز بی‌پایان فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن
سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد

بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟ که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی
خرامان مست می‌آیی، قدح در دست می‌آیی که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی
کمینه جام تو دریا، کمینه مهره‌ات جوزا کمینه پشه‌ات عنقا، کمینه پیشه‌ات مردی
ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی
بیا ای عشق بی‌صورت، چه صورتهای خوش داری که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی
چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان‌فزایی تو چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی
بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی
مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی: « من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ »
ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خون‌خواری که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ »
به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی »
فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی
ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی که شیر عشق بس تشنه‌ست و دارد قصد خونریزی

بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی
چو حله‌ی سبز پوشیدند عامه‌ی باغ، آمد گل قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوه‌ی عامی
لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی
دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته » بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر باده‌آشامی »
جوابش گفت بلبل: « هی، اگر می‌خواره‌ی پس می کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! »