دهم

کرد زلیخا که نکردت کس بنده خداونده‌ی خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت بوسه بران لب ده، کان می‌چشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعه‌ی جام تو عالم گرفت ولوله‌ی صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفص می‌پرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن می‌برد و می‌رود روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل می‌فشرد جسته ز هر خار که پا می‌خلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم می‌جهد دلبر من داد سخن می‌دهد

این بخورد جام دگر آرمش بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر بی می و بی‌مایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق گفتن گستاخ نمی‌یارمش
گر برمد کبکبه‌ی چار طبع من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش من به سحر ساقی و خمارمش