هفتم

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا
هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا
پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت دزدیده می‌نماید اگر محرمی لقا
اشکوفه می‌خورد ز می روح طاس طاس بنگر بسوی او که صلا می‌زند ترا
می خوردنش ندیدی اشکوفه‌اش ببین شاباش ای شکوفه و ای باده مرحبا
سوسن به غنچه گوید: «برجه چه خفته‌ی شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »
ریحان و لالها بگرفته پیالها از کیست این عطا ز کی باشد جز از خدا
جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا
کد کردن از گدا نبود شرط عاقلی یک جرعه می‌بدیش بدی مست همچو ما
سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت: « هرگز مباد سایه‌ی یزدان ز ما جدا
ما خرقها همه بفکندیم پارسال جانها دریغ نیست چه جای دو سه قبا »
ای آنک کهنه دادی نک تازه باز گیر کوری هر بخیل بداندیش ژاژخا
هر شه عمامه بخشد وین شاه عقل و سر جانهاست بی‌شمار مر این شاه را عطا
ای گلستان خندان رو شکر ابر کن ترجیع باز گوید باقیش، صبر کن

ای صد هزار رحمت نو ز آسمان داد هر لحظه بی‌دریغ بران روی خوب باد
آن رو که روی خوبان پرده و نقاب اوست جمله فنا شوند چو آن رو کند گشاد
زهره چه رو نماید در فر آفتاب پشه چه حمله آرد در پیش تندباد
ای شاد آن بهار که در وی نسیم تست وی شاد آن مرید که باشی توش مراد
از عشق پیش دوست ببستم دمی کمر آورد تاج زرین بر فرق من نهاد
آنکو برهنه گشت و به بحر تو غوطه خورد چون پاک دل نباشد و پاکیزه اعتقاد