چهارم

گر ترا دست دهد آن مه از دست روی ور ترا راه زند آن پری ما بپری
چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری
ور سلامی شنوی از دو لب یوسف مصر شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
همه مخمور شدستیم بگو ساقی را تا که بی‌صرفه دهد باده‌ی مشتاقی را

دزد اندیشه‌ی بد را سوی زندان آرید دست او سخت ببندید و به دیوان آرید
شحنه‌ی عقل اگر مالش دزدان ندهد شحنه را هم بکشانید و به سلطان ارید
تشنگان را بسوی آب صلایی بزنید طوطیان را به کرم در شکرستان آرید
بزم عامست و شهنشاه چنین گفت که: « زود ساقیان را همه در مجلس مستان آرید »
می‌رسد از چپ و از راست طبقهای نثار نیم جانی چه بود جان فراوان آرید
هرچه آرید اگر مرده بود جان یابد الله الله که همه رو به چنین جان آرید
دور اقبال رسید و لب دولت خندید تا بکی دردسر و دیده‌ی گریان آرید
هرکی دل دارد آیینه کند آن دل را آینه هدیه بدان یوسف کنعان آرید
بگشادند خزینه همه خلعت پوشید مصطفی باز بیامد همه ایمان آرید
دستها را همه در دامن خورشید زنید همه جمعیت ازان زلف پریشان آرید
اندرین ملحمه نصرت همه با تیغ خداست از غنایم همه ابلیس مسلمان آرید
خنک آن جان که خبر یافت ز شبهای شما خنک آن گوش که پر گشت ز هیهای شما