اول

یک مسله می‌پرسمت ای روشنی در روشنی آن چه فسون در می دمی غم را چو شادی می‌کنی
خود در فسون شیرین لبی مانند داود نبی آهن چو مومی می‌شود بر می کنیش از آهنی
نی بلک شاه مطلقی به گلبرک ملک حقی شاگرد خاص خالقی از جمله افسونها غنی
تا من ترا بشناختم بس اسب دولت تاختم خود را برون انداختم از ترسها در ایمنی
هر لحظه‌ای جان نوم هردم به باغی می‌روم بی‌دست و بی‌دل می‌شوم چون دست بر من می‌زنی
نی چرخ دانم نی سها نی کاله دانم نی بها با اینک نادانم مها دانم که آرام منی
ای رازق ملک و ملک وی قطب دوران فلک حاشا از آن حسن و نمک که دل ز مهمان برکنی
خوش ساعتی کان سرو من سرسبز باشد در چمن وز باد سودا پیش او چون بید باشم منثنی
لاله بخونی غسلی کند نرگس به حیرت برتند غنچه بیندازد کله سوسن فتد از سوسنی
ای ساقی بزم کرم مست و پریشان توم وی گلشن و باغ ارم امروز مهمان توم

آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده در قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
سوگند خوردست آن صنم کین باده را گردان کنم یک عقل نگذارم بمی در والد و در والده
زین باده‌شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم تا تو نیابی عاقلی در حلقه‌ی آدم کده
لیلی ما ساقی جان مجنون او شخص جهان جز لیلی و مجنون بود پژمرده و بی‌فایده
از دسا ما یا می‌برد یا رخت در لاشی برد از عشق ما جان کی برد گر مصطبه گر معبده
گر من نبینم مستیت آتش زنم در هستیت باده‌ت دهم مستت کنم با گیر و دار و عربده
بگذشت دور عاقلان آمد قران ساقیان بر ریز یک رطل گران بر منکر این قاعده
آمد بهار و رفت دی آمد اوان نوش و نی آمد قران جام و می بگذشت دور مایده
رفت آن عجوز پردغل رفت آن زمستان و وحل آمد بهار و زاد ازو صد شاهد و صد شاهده
ترجیع کن هین ساقیا درده شرابی چون بقم تا گرم گردد گوشها من نیز ترجیعی کنم