ابیات پراکنده

تا بدین آتش نسوزی تو یقین صافی نه‌ای خواه گو دیوانه خوانی خواه گویی بیهده‌است

ای دریغا جان قدسی کز همه پوشیده‌است بس که دیدست روی او یا نام او بشنیده‌است
هر که بیند در زمان آن حسن او کافر شود ای دریغا کین شریعت کفر ما ببریده‌است
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو یک رهی کین چنین جان را خدا از دو جهان بگزیده‌است

امروز بهر حالی بغداد بخاراست کجا میر خراسانست پیروزی آنجاست
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود تا می‌خورم امروز که وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست

هر آن دلی که ترا، سیدی بدان نظرست خطر گرفت اگرچه حقیر و بی‌خطرست

اگرچه خرد یکی شاخک گیاه بود که تو بدو نگری زاد سر و غاتفرست
هر آن دلی که نهفتست زیر هفت زمین که تو بدو نگری همتش ز عرش برست

صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست

ای ترک جان نکرده و جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست
در هیچ وقت خدمت مردی نکرده‌ای و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست

رنج مردم ز پیشی و بیشیست راحت و ایمنی ز درویشیست
بر گزین زین جهان یکی و بس گرت با دانش و خرد خویشیست

از دوست پیام آمد کاراسته کن کار مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار
اینست شریعت اینست طریقت

ای روی تو چو روز دلیل موحدان وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق چون تویی مر حسن را مقدم چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند مصریان به نیل ترسا به اسقف و علوی به افتخار جد