متاز ای دل سوی دریای ناری
|
|
که میترسم که تاب نار ناری
|
وجودت از نی و دارد نوایی
|
|
ز نی هر دم نوایی نو برآری
|
نیستانت ندارد تاب آتش
|
|
وگر چه تو ز نی شهری برآری
|
میان شهر نی منشین بر آذر
|
|
که هر سو شعله اندر شعله داری
|
اگر نی سوی آتش میل دارد
|
|
چو میل رزق سوی رزق خواری
|
نیاز آتش است آن میل تنها
|
|
که آتش رزق میخواهد به زاری
|
به هر چت نی بفرماید تو نی کن
|
|
خلاف نی بکن از شهریاری
|
خلافش کردی و نی در کمین است
|
|
چو نی کم شد سر دیگر نخاری
|
پدید آید تو را ناگه وجودی
|
|
نه نی دارد نه شکر آنچ داری
|
یکی نوری لطیفی جان فزایی
|
|
در او میهای گوناگون کاری
|
گشایی پر و بالی کز حلاوت
|
|
نمایی لطفهای لاله زاری
|
میان این چنین نوری نماید
|
|
دگر خورشید و جانها چون ذراری
|
به نور او بسوزی پر خود را
|
|
ز شیرینی نورش گردی عاری
|
ز ناله واشکافد قرص خورشید
|
|
که گل گل وادهد هم خار خاری
|
زبان واماند زین پس از بیانش
|
|
زبان را کار نقش است و نگاری
|
نگار و نقش چون گلبرگ باشد
|
|
گدازیده شود چون آب واری
|
بر آن ساحل کهاین گلها گدازید
|
|
اگر خواهی تو مستی و خماری
|
همیگو نام شمس الدین تبریز
|
|
کز او این کارها را برگزاری
|