منم غرقه درون جوی باری | نهانم میخلد در آب خاری | |
اگر چه خار را من مینبینم | نیم خالی ز زخم خار باری | |
ندانم تا چه خار است اندر این جوی | که خالی نیست جان از خارخاری | |
تنم را بین که صورتگر ز سوزن | بر او بنگاشت هر سویی نگاری | |
چو پیراهن برون افکندم از سر | به دریا درشدم مرغاب واری | |
که غسل آرم برون آیم به پاکی | به خنده گفت موج بحر کاری | |
مثال کاسه چوبین بگشتم | بر آن آبی که دارد سهم ناری | |
نمیدانم که آن ساحل کجا شد | که پیدا نیست دریا را کناری | |
تو شمس الدین تبریز ار ملولی | به هر لحظه چه افروزی شراری |