قال المولوی المعنوی

کاو ز شب مظلم‌تر و تاری‌تر است لیک، خفاش شقی، ظلمت خر است
اندک اندک، خوی کن با نور روز ورنه چون خفاش، مانی بی‌فروز
عاشقی هر جا، شکال و مشکلی است دشمنی هرجا چراغ مقبلی است
ظلمت اشکال، زان جوید دلش تا که افزونتر نماید حاصلش
تا تو را مشغول آن مشکل کند وز نهاد زشت خود غافل کند
عقل ضد شهوت است، ای پهلوان آنکه شهوت می‌تند، عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست وهم قلب و نقد، زر عقلهاست
بی‌محک، پیدا نگردد وهم و عقل هر دو را سوی محک کن زود نقل
این محک، قرآن و حال انبیا چون محک، هر قلب را گوید: بیا
تا ببینی خویش را ز آسیب من که نه‌یی اهل فراز و شیب من
عقل را، گر اره‌یی سازد دو نیم همچو زر باشد در آتش او به سیم»