قال المولوی المعنوی

گربه‌ی چون شیر، شیرافکن بود عقل ایمانی که اندر تن بود
غره‌ی او حاکم درندگان نعره‌ی او، مانع چرندگان
شهر پر دزد است و پر جامه کنی خواه شحنه باش گو و خواه نی
عقل در تن، حاکم ایمان بود که ز بیمش، نفس در زندان بود
عقل دو عقل است اول مکسبی که در آموزی، چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر وز معانی و علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران لیک، تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ، تو شوی در دور و گشت لوح محفوظ است، کاو زین در گذشت
عقل دیگر، بخشش یزدان بود چشمه‌ی آن، در میان جان بود
چون ز سینه، آب دانش، جوش کرد نی شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
ور ره نقبش بود بسته، چه غم؟ کو همی جوشد ز خانه، دم به دم
عقل تحصیلی، مثال جویها کان رود در خانه‌ای، از کویها
چون که راهش، بسته شد، شد بینوا تشنه ماند و زار، با صد ابتلا
از درون خویشتن جو چشمه را تا رهی از منت هر ناسزا
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
از عدم، چون عقل زیبا رو نمود خلقتش داد و هزاران عز فزود
عقل، چون از عالم غیبی گشاد رفت افزود و هزاران نام داد
کمترین زان نامهای خوش نفس این که نبود هیچ او محتاج کس
گر به صورت، وا نماید عقل رو تیره باشد روز، پیش نور او
ور مثال احمقی، پیدا شود ظلمت شب، پیش او روشن بود