غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی

چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا نماید روح از تأثیر گویی در میانستی
ز تن تا جان بسی راه است و در تن می‌نماند جان چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی
نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی‌جان است که چرخ ار بی‌روانستی بدین سان کی روانستی
زمین و آسمان‌ها را مدد از عالم عقل است که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی
جهان عقل روشن را مددها از صفات آید صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی
که این تیر عوارض را که می‌پرد به هر سویی کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی
اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی
چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی
تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی
خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره سلام شاه می‌آرند و جان دامن کشانستی
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی
وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی
چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی
گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می‌یابد تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی
ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی
همه اجزا همی‌گویند هر یک ای همه تو تو همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی