رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی
|
|
که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی
|
چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت
|
|
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی
|
درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما
|
|
بسوزان هر چه میسوزی بفرما هر چه فرمایی
|
اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را
|
|
هزاران باغ برسازی ز بیعقلی و شیدایی
|
وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت
|
|
از این سویش بیالایی وزان سویش بیارایی
|
نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر
|
|
نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی
|
نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی
|
|
نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی
|
طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده
|
|
بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی
|
بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو میدیدی
|
|
دو چشم خویش میکندی و میگشتی تماشایی
|
زهی لطفی که بر بستان و گورستان همیریزی
|
|
زهی نوری که اندر چشم و در بیچشم میآیی
|
اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون
|
|
وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی
|
غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری
|
|
چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی
|
چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی
|
|
نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و بدرایی
|
چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور
|
|
به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی
|
کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتلا گردد
|
|
به علمی غیر علم دین برای جاه دنیایی
|
کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت
|
|
که حق باشد زبان او چو احمد وقت گویایی
|
مرا در دل یکی دلبر همیگوید خمش بهتر
|
|
که بس جانهای نازک را کند این گفت سودایی
|