بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
|
|
فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی
|
میان نعرهها بشناخت آواز مرا آن شه
|
|
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
|
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
|
|
اگر دیوانهام شاها تو دیوان را سلیمانی
|
شها همراز مرغابی و هم افسون دیوانی
|
|
بر این دیوانه هم شاید که افسونی فروخوانی
|
به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری
|
|
کز این دیوانه در دیوان بس آشوب است و ویرانی
|
شه من گفت کاین مجنون بجز زنجیر زلف من
|
|
دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمیدانی
|
هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد
|
|
الیناراجعون گردد که او بازی است سلطانی
|