کلب خورد آن نان و از دنبال مرد
|
|
شد روان و روی خود واپس نکرد
|
همچو سایه، در پی او میدوید
|
|
عف عفی میکرد و رختش میدرید
|
گفت عابد چون بدید آن ماجرا:
|
|
من سگی چون تو ندیدم، بیحیا
|
صاحبت، غیر دو نان جو نداد
|
|
وان دونان، خود بستدی، ای کج نهاد
|
دیگرم، از پی دویدن بهر چیست؟
|
|
وین همه، رختم دریدن بهر چیست؟
|
سگ، به نطق آمد که: ای صاحب کمال
|
|
بیحیا، من نیستم، چشمت بمال
|
هست، از وقتی که بودم من صغیر
|
|
مسکنم، ویرانهی این گبر پیر
|
گوسفندش را شبانی میکنم
|
|
خانهاش را پاسبانی میکنم
|
گاه گاهی، نیم نانم میدهد
|
|
گاه، مشتی استخوانم میدهد
|
گاه، غافل گردد از اطعام من
|
|
وز تغافل، تلخ گردد کام من
|
بگذرد بسیار، بر من صبح و شام
|
|
لا اری خبزا ولا القی الطعام
|
هفته هفته، بگذرد کاین ناتوان
|
|
نی ز نان یابد نشان، نی ز استخوان
|
گاه هم باشد، که پیر پر محن
|
|
نان نیابد بهر خود، چه جای من
|
چون که بر درگاه او پروردهام
|
|
رو به درگاه دگر، ناوردهام
|
هست کارم، بر در این پیر گبر
|
|
گاه شکر نعمت او، گاه صبر
|
تا قمار عشق با او باختم
|
|
جز در او، من دری نشناختم
|
گه به چوبم میزند، گه سنگها
|
|
از در او، من نمیگردم جدا
|
چونکه نامد یکی شبی نانت به دست
|
|
در بنای صبر تو آمد شکست
|
از در رزاق رو بر تافتی
|
|
بر در گبری روان بشتافتی
|
بهر نانی، دوست را بگذاشتی
|
|
کردهای با دشمن او آشتی
|