رباعیات

رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت از طعن رقیب گبر کافر کیشت
پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت

پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری خویش است که در پی شکست خویش است

در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند دردست بجز ناله و آهی بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند

نقد دل خود بهائی آخر سره کرد در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهای علم رسمی از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد

آن حرف که از دلت غمی بگشاید در صحبت دل شکستگان می‌باید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت جز شیشه‌ی دل که قیمتش افزاید

عشاق به غیر دوست، عاری دارند از حسرت آرزوی او بیزارند
و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت عشاق نیند، بهر خود در کارند

رندان گاهی ملک جهان می‌بازند گاهی به نگاهی، دل و جان می‌بازند
این طور قمار، نه چند است و نه چون هر طور برآید، آنچنان می‌بازند

با دل گفتم: به عالم کون و فساد تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است بیچاره کسی که این دم از مادر زاد

ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟ تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟
هر چیز بجز ذکر خدا وسوسه است شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟

خوش آن که صلای جام وحدت در داد خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد
در منطقه‌ی فلک نزد دست خیال در پای عناصر، سر فکرت ننهاد