رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت | از طعن رقیب گبر کافر کیشت | |
پیش تو سپردم این دل غمزدهام | کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت |
□
پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است | وین جور و جفای خلق، از حد بیش است | |
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری | خویش است که در پی شکست خویش است |
□
در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند | دردست بجز ناله و آهی بنماند | |
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم | بیدار کنون شدم که کاهی بنماند |
□
نقد دل خود بهائی آخر سره کرد | در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد | |
اوراق کتابهای علم رسمی | از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد |
□
آن حرف که از دلت غمی بگشاید | در صحبت دل شکستگان میباید | |
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت | جز شیشهی دل که قیمتش افزاید |
□
عشاق به غیر دوست، عاری دارند | از حسرت آرزوی او بیزارند | |
و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت | عشاق نیند، بهر خود در کارند |
□
رندان گاهی ملک جهان میبازند | گاهی به نگاهی، دل و جان میبازند | |
این طور قمار، نه چند است و نه چون | هر طور برآید، آنچنان میبازند |
□
با دل گفتم: به عالم کون و فساد | تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد | |
دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است | بیچاره کسی که این دم از مادر زاد |
□
ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟ | تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟ | |
هر چیز بجز ذکر خدا وسوسه است | شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟ |
□
خوش آن که صلای جام وحدت در داد | خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد | |
در منطقهی فلک نزد دست خیال | در پای عناصر، سر فکرت ننهاد |