در خشکی ما بنگر و آن پرده تر برگو
|
|
چشم تر ما را بین ای نور بصر برگو
|
جمع شکران را بین در ما نگران را بین
|
|
شیرین نظران را بین هین شرح شکر برگو
|
امروز چنان مستی کز جوی جهان جستی
|
|
امروز اگر خواهی آن چیز دگر برگو
|
هر چند که استادی داد دو جهان دادی
|
|
در دست کی افتادی زان طرفه خبر برگو
|
از جای نجنبیده لیک از دل و از دیده
|
|
بسیار بگردیده احوال سفر برگو
|
در کشتی و دریایی خوش موج و مصفایی
|
|
زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو
|
با صبر تویی محرم روسخت تویی در غم
|
|
شمشیر زبان برکش وز صبر و سپر برگو
|
مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین
|
|
یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو
|
بر هر کی زد این برهان جان یابد و سیصد جان
|
|
باور نکنی این را بر چوب و حجر برگو
|
گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم
|
|
ای عارف این را هم با او به سحر برگو
|
آمد دگری از ده هین دیگ دگر برنه
|
|
گر تاج گرو کردی از رهن کمر برگو
|
گر رافضیی باشد از داد علی در ده
|
|
ور ز آنک بود سنی از عدل عمر برگو
|
موری چه قدر گوید از تخت سلیمانی
|
|
بگشا لب و شرحش کن اسباب ظفر برگو
|