من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
|
|
بدهم جان بیوفا از جهت وفای تو
|
در دل من نهادهای آنچ دلم گشادهای
|
|
از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو
|
گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو
|
|
کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو
|
سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی
|
|
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
|
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو
|
|
هست امید شب روان یقظت روزهای تو
|
من ز لقای مردمان جانب که گریزمی
|
|
گر نبدی لقایشان آینه لقای تو
|
بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را
|
|
ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
|
پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان
|
|
کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو
|
در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی
|
|
گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو
|
هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند
|
|
هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو
|
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
|
|
هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو
|
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب
|
|
چرخ زنان به هر صفت رقص کنان برای تو
|
رقص هوا ندیدهای رقص درختها نگر
|
|
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
|
بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود
|
|
نبود طبعها همه عاشق مقتضای تو
|