اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان

چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می‌جو را رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان
فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشأن
بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه سبو را ساز پیمانه که بی‌گه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را که گردن می‌زند غم را بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان
اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان
میی کز روح می‌خیزد به جام فقر می‌ریزد حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی‌پایان
الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنن
دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری برد از دیده‌ها کوری بپراند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران
چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان