اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان

اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده‌ای سندان ببین این اشک بی‌پایان طوافی کن بر این طوفان
عذیری منک یا مولا فان الهم استولی و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان
مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران
عجب گردد دل و رایش ز بی‌باکی ببخشایش خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می‌میرد دل تو پند نپذیرد پس این دردی است بی‌درمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی چو بیند گریه‌ام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان
ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری چه می‌نالی به طراری منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما که می‌مویی و می‌گویی چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل فبیس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان