با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
|
|
با آنک نیست عاشق یک دم مشو قرین
|
ور ز آنک یار پرده عزت فروکشید
|
|
آن را که پرده نیست برو روی او ببین
|
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
|
|
آن را نگر که دارد خورشید بر جبین
|
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
|
|
شهمات میشود ز رخش ماه بر زمین
|
در طرههاش نسخه ایاک نعبد است
|
|
در چشمهاش غمزه ایاک نستعین
|
بیخون و بیرگ است تنش چون تن خیال
|
|
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
|
از بس که در کنار همیگیردش نگار
|
|
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین
|
صبحی است بیسپیده و شامی است بیخضاب
|
|
ذاتی است بیجهات و حیاتی است بیحنین
|
کی نور وام خواهد خورشید از سپهر
|
|
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین
|
بیگفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
|
|
تا زود بر خزینه گوهر شوی امین
|
در گوش تو بگویم با هیچ کس مگو
|
|
این جمله کیست مفتخر تبریز شمس دین
|