آن کیست ای خدای کز این دام خامشان
|
|
ما را همیکشد به سوی خود کشان کشان
|
ای آنک میکشی تو گریبان جان ما
|
|
از جمع سرکشان به سوی جمع سرخوشان
|
بگرفته گوش ما و بسوزیده هوش ما
|
|
ساقی باهشانی و آرام بیهشان
|
بیدست میکشی تو و بیتیغ میکشی
|
|
شاگرد چشم تو نظر بیگنه کشان
|
آب حیات نزل شهیدان عشق توست
|
|
این تشنه کشتگان را ز آن نزل میچشان
|
دل را گره گشای نسیم وصال توست
|
|
شاخ امید را به نسیمی همیفشان
|
خود حسن ساکن است و مقیم اندر آن وجود
|
|
زان ساکنند زیر و زبر این مفتشان
|
مقصود ره روان همه دیدار ساکنان
|
|
مقصود ناطقان همه اصغای خامشان
|
آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب
|
|
چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان
|
در روح دررسی چو گذشتی ز نقشها
|
|
وز چرخ بگذری چو گذشتی ز مه وشان
|
همیان چه مینهی به امانت به مفلسان
|
|
پا را چه مینهی تو به دندان گربشان
|
از نو چو میر گولان بستد کلاه و کفش
|
|
خواهی تو روستایی خواهی ز اکدشان
|
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
|
|
مردی چو نیست به که نباشد تو را نشان
|
دیگر مگو سخن که سخن ریگ آب توست
|
|
خورشید را نگر چو نهای جنس اعمشان
|