مستی و عاشقی و جوانی و جنس این

ما چند صورتیم یزک وار آمده نک می‌رسند لشکر خوبان از آن کمین
یوسف رخان رسند ز کنعان آن جهان شیرین لبان رسند ز دریای انگبین
نک نامه شان رسید به خرما و نیشکر و آن نار دانه دانه و بی‌هیچ دانه بین
ای وادیی که سیب در او رنگ و بوی یافت مغز ترنج نیز معطر شد و ثمین
انگور دیر آمد زیرا پیاده بود دیر آ و پخته آ که تویی فتنه‌ای مهین
ای آخرین سابق و ای ختم میوه‌ها وی چنگ درزده تو به حبل الله متین
شیرینیت عجایب و تلخیت خود مپرس چون عقل کز وی است شر و خیر و کفر و دین
اندر بلا چو شکر و اندر رخا نبات تلخی بلای توست چو خار ترنگبین
ای عارف معارف و ای واصل اصول ای دست تو دراز و زمانه تو را رهین
از دست توست خربزه در خانه‌ای نهان در نی دریچه نی که تو جانی و من جنین
از تو کدو گریخت رسن بازیی گرفت آن نیم کوزه کی رهد از چشمه معین
چون گوش تو نداشت ببستند گردنش گوشش اگر بدی بکشیدیش خوش طنین
فی جیدها ببست خدا حبل من مسد زیرا نداشت گوش به پیغام مستبین
گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
ای حلق تو ببسته تقاضای حلق و فرج بی‌گوش چون کدو تو رسن بسته بر وتین
حلقه به گوش شه شو و حلق از رسن بخر مردم ز راه گوش شود فربه و سمین
باقیش برنویسد آن شهریار لوح نقاش چین بگوید تو نقش‌ها مچین
نقاش چین بگفتم آن روح محض را آن خسرو یگانه تبریز شمس دین