تو آب روشنی تو در این آب گل مکن | دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن | |
پاکان به گرد در به تماشا نشستهاند | دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن | |
دل نعره میزند که بکش خویش را ز عشق | ور جمله جان نگردی دل را بحل مکن | |
مس را که زر کنند یکی علم دیگر است | زینها که میکنی نشود زر بهل مکن | |
دوری بگشت این تن کز دل بگشتهای | سی سال دور باشد سی را چهل مکن | |
چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد | این سرمه نیست دیده از آن مکتحل مکن | |
هنگامههاست در ره هر جا مهای است رو | بیگاه گشت روز تو خود مشتغل مکن |