دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن
|
|
گر دی نکرد سرما سرمای هر دو بر من
|
سرما چو گشت سرکش هیزم بنه در آتش
|
|
هیزم دریغت آید هیزم به است یا تن
|
نقش فناست هیزم عشق خداست آتش
|
|
درسوز نقشها را ای جان پاکدامن
|
تا نقش را نسوزی جانت فسرده باشد
|
|
مانند بت پرستان دور از بهار و ممن
|
در عشق همچو آتش چون نقره باش دلخوش
|
|
چون زاده خلیلی آتش تو راست مسکن
|
آتش به امر یزدان گردد به پیش مردان
|
|
لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن
|
ممن فسون بداند بر آتشش بخواند
|
|
سوزش در او نماند ماند چو ماه روشن
|
شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی
|
|
در آتشی که آهن گردد از او چو سوزن
|
پروانه زان زند خود بر آتش موقد
|
|
کو را همینماید آتش به شکل روزن
|
تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید
|
|
در گلفشان نپوشد کس خویش را به جوشن
|
فرعون همچو دوغی در آب غرقه گشته
|
|
بر فرق آب موسی بنشسته همچو روغن
|
اسپان اختیاری حمال شهریاری
|
|
پالان کشند و سرگین اسبان کند و کودن
|
چو لک لک است منطق بر آسیای معنی
|
|
طاحون ز آب گردد نه از لکلک مقنن
|
زان لکلک ای برادر گندم ز دلو بجهد
|
|
در آسیا درافتد گردد خوش و مطحن
|
وز لکلک بیان تو از دلو حرص و غفلت
|
|
در آسیا درافتی یعنی رهی مبین
|
من گرم میشوم جان اما ز گفت و گو نی
|
|
از شمس دین زرین تبریز همچو معدن
|