فی مرثیه محمد قلی میرزا غفرالله ذنوبه

مه سینه می‌کند که چه پاینده اختری از دستبرد حادثه افتاد در وبال
از بس که در بسیط زمین بود بی‌عدیل وز بس که در بساط زمان بود بی‌همال
بر پیش طاق چرخ نوشتند نام او سلطان ملک حسن و شخ خطه جمال
افغان که شد به مرثیه ذکر زبان و لب القاب میرزای محمد قلی لقب

آن عیسوی نسب که شه چرخ چارمین می‌شود بر نشان کف پای او جبین
ماهی که کلک صنع به تصویر روی او در هم شکست رونق صورتگران چین
غالب شریک حسن که می‌کرد دم به دم جان آفرین ز خلقت او بر خود آفرین
وقت خرام او که ملک گفتیش دعا دیدی فلک خرامش خورشید بر زمین
واحسرتا که گنج گران مایه‌ای چنان با آن شکوه و کوکبه در خاک شد دفین
چون بگسلد کفن ز هم آیا چها کند خاک لحد به آن تن و اندام نازنین
افسوس کز ستیزه گریهای جور دور افغان کز انتقام کشیهای شخص کین
زندان تنگ خاک به یوسف حواله شد کام نهنگ را تن یونس نواله شد

روز حیات او چو رسید از اجل به شام بر خلق شد ز فرقت وی زندگی حرام
در قصد او که جان جهانش طفیل بود تیغ اجل چگونه برون آید از نیام
با شخص فتنه بس که قضا بود متفق در کار کینه بس که قدر داشت اهتمام
خورشید عمر بر لب بام اجل رسید آن آفتاب را و فکندش فلک ز بام
چون شیشه وجود وی آفاق زد به سنگ صد پاره شد ز غصه دل خاره و رخام
با آن تن لطیف زمین آن زمان چه کرد وان فعل را سپهر ستمگر چه کرد نام
ترسم زبان بسوزد اگر گویم آن چه گفت در وقت دست و پا زدن آن سرو خوش خرام
ای نطق لال شو که زبانت بریده باد مرغ خیالت از قفس دل پریده باد