برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند
|
|
اول صلا به سلسلهی انبیا زدند
|
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
|
|
زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
|
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
|
|
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
|
بس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
|
|
افروختند و در حسن مجتبی زدند
|
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
|
|
کندند از مدینه و در کربلا زدند
|
وز تیشهی ستیزه در آن دشت کوفیان
|
|
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
|
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
|
|
بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند
|
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو
|
|
فریاد بر در حرم کبریا زدند
|
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
|
|
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
|
چون خون ز حلق تشنهی او بر زمین رسید
|
|
جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
|
نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب
|
|
از بس شکستها که به ارکان دین رسید
|
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
|
|
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
|
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
|
|
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
|
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
|
|
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
|
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
|
|
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
|
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار
|
|
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
|