در واقعه دیدمش پیاده
|
|
نزدیک رکاب شه ستاده
|
شاهی که به ذات او عدالت
|
|
ختم است چو بر نبی رسالت
|
خورشید لوای آسمان رخش
|
|
اقلیم ستان و مملکت بخش
|
طهماسب شه آن سپهر تمکین
|
|
کز وی شده تازه پیکر دین
|
و آن مهر سپهر خسروی بود
|
|
با طالع سعد و بخت مسعود
|
در سایهی چتر پادشاهی
|
|
جولان ده باد پای شاهی
|
آن چتر قریب صد ستون داشت
|
|
وسعت ز نه آسمان فزون داشت
|
القصه به سوی مولوی شاه
|
|
میکرد نظر ز روی اکراه
|
زیرا که ز بس گناه و تقصیر
|
|
بر گردن و دست داشت زنجیر
|
وز پشت سرش سوار بسیار
|
|
با او همه در مقام آزار
|
صد تیغ و سنان باو کشیده
|
|
دیو از حرکاتش رمیده
|
ناگاه شهم به سوی خود خواند
|
|
وز درج عقیق گوهر افشاند
|
کای گشته چو موی از تخیل
|
|
بگداخته ز آتش تامل
|
بر خیز و شفاعت علی را
|
|
تاریخ کن از برای ملا
|
کاین موجب رستگاری اوست
|
|
تسکین ده بیقراری اوست
|
چون داد شهنشه این بشارت
|
|
گوئی که ز غیب شد اشارت
|
کارند برون ز بند او را
|
|
تشریف و عطا دهند او را
|
آن گه بر شه به رسم معهود
|
|
تشخیص به سجدهی امر فرمود
|
چون سجده به خاک پای شه کرد
|
|
برداشت سر ودعای شه کرد
|
هم خلعت عفو در برش بود
|
|
هم تاج نجات بر سرش بود
|