مثنوی در مرگ حیرتی شاعر

در واقعه دیدمش پیاده نزدیک رکاب شه ستاده
شاهی که به ذات او عدالت ختم است چو بر نبی رسالت
خورشید لوای آسمان رخش اقلیم ستان و مملکت بخش
طهماسب شه آن سپهر تمکین کز وی شده تازه پیکر دین
و آن مهر سپهر خسروی بود با طالع سعد و بخت مسعود
در سایه‌ی چتر پادشاهی جولان ده باد پای شاهی
آن چتر قریب صد ستون داشت وسعت ز نه آسمان فزون داشت
القصه به سوی مولوی شاه می‌کرد نظر ز روی اکراه
زیرا که ز بس گناه و تقصیر بر گردن و دست داشت زنجیر
وز پشت سرش سوار بسیار با او همه در مقام آزار
صد تیغ و سنان باو کشیده دیو از حرکاتش رمیده
ناگاه شهم به سوی خود خواند وز درج عقیق گوهر افشاند
کای گشته چو موی از تخیل بگداخته ز آتش تامل
بر خیز و شفاعت علی را تاریخ کن از برای ملا
کاین موجب رستگاری اوست تسکین ده بی‌قراری اوست
چون داد شهنشه این بشارت گوئی که ز غیب شد اشارت
کارند برون ز بند او را تشریف و عطا دهند او را
آن گه بر شه به رسم معهود تشخیص به سجده‌ی امر فرمود
چون سجده به خاک پای شه کرد برداشت سر ودعای شه کرد
هم خلعت عفو در برش بود هم تاج نجات بر سرش بود