مثنوی در مرگ حیرتی شاعر

ای دل سخن از شه نجف کن مداحی غیر برطرف کن
بگشای منقبت زبان را بگذار حدیث این و آن را
تا رشحه‌ای از سحاب غفران شوید ز رخت غبار عصیان
از رهبر خود مباش غافل کز بحر گنه رسی به ساحل
سر نه به ره اطاعت او تا بر خوری از شفاعت او
جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست چون اوست شفیع هیچ غم نیست
دارم سخنی ز کذب عاری بشنو اگر اعتقاد داری
روزی که فلک درین غم آباد اقلیم سخن به حیرتی داد
از پاکی گوهر آن یگانه میسفت ز طبع خسروانه
دریا دریا در لی در منقبت علی عالی
لیکن به هوای نفس یک چند در دهر بساط عیش افکند
در شوخی طبع معصیت دوست کالایش مرد را سبب اوست
گه دیر مغان مقام بودش که لعل بتان به کام بودش
با این همه از عتاب معبود ایمن به شفاعت علی بود
روزی که درین سرای فانی طی کرد بساط زندگانی
روز شعرا سیه شد از غم عیش همه شد به دل بماتم
شب بر زانو جبین نهادم بر توسن فکر زین نهادم
کاید مگرم به دست بی‌رنج تاریخ وفات این سخن سنج
بسیار خیال کردم آن شب فکر مه و سال کردم آن شب
در فکر دگر نماند تابم تاریخ نگفته برد خوابم