ایضا فی مدحه

دگر اشیا که هریک بهر کاری است یکایک را درین ملک اعتباریست
سخن را مابقی اینست کایشان نباشند این زمان خاطر پریشان
کنند از صیت عدلت رو درین بوم نگردند از تو و ملک تو محروم
به خانها در کشند اسباب چندان کزان گردد لب آمال خندان
دکاکین را بیارایند اجناس ز حفظ حارست مستغنی از پاس
اگر ترکی به ایشان برخورد گرم به سودا نبودش پشت کمان نرم
خورد از شست عدلت ناوک قهر به آیینی که گردد عبرت شهر
چو گردد دفع ظلم از دولت تو کند رفع تعدی صولت تو
شود زورین کمان ظلم بی‌زور نیاید از سلیمان زور برمور
ز دنیا کشور خزم تو داری ز عالم بندر اعظم تو داری
ولی بندر ز تجار جهانگرد همانا می‌تواند بندری کرد
ولی این وحشیان را صید خود ساز یکایک را اسیر قید خود ساز
که با فرمانبری گردند سر راست به پایت نقد جان ریزند بی‌خواست
الا ای نوجوان سلطان عادل زبانها متفق گردیده با دل
که خواهی زد در ایام جوانی به دولت نوبت نو شیروانی
بهر ملکیست سلطانی طرب کوش بهر جانیست جانانی هم‌آغوش
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشا چشمی که بیند طلعت تو نباشد بی‌نصیب از صحبت تو
من عزلت گزین چون بی‌نصیبم همانا در دیار خود غریبم
به پیغامیم گه گه شاد میکن ز قید محنتم آزاد میکن