وله فی‌المثنوی

اگر عضوی ز اعضای شریفت وگر جزوی ز اجزای لطیفت
سر موئی ز درد آزرده میشد گل امید من پژمرده میشد
وگر تخفیفی از آزار می‌یافت دلم یک دم ز غم زنهار می‌یافت
که آن حالت که شاه به جرو برداشت مرا در آب و آتش بیشتر داشت
رضا بودم که هستی بخش عالم به عمر شاه عمر من کند ضم
زبانم بس که مشغول دعا بود نمی‌گفت‌م گرم صد مدعا بود
همینم بود روز و شب مناجات نهان از خلق با قاضی حاجات
که ای دانای حکمت‌های مکنوز هزاران بوعلی را حکمت‌آموز
خداوند رحیم و بنده پرور توان بخش توانای توانگر
حفیظ یونس اندر بطن ماهی به لطف بی‌دریغ پادشاهی
نگهدار خلیل از نار نمرود به مخفی رشحه‌های لجه‌ی جود
برون آرنده ایوب از رنج چنان کز چنگ چندین اژدها گنج
به نوعی کاین شهان را داشتی پاس به حکمت‌های کس ناکرده احساس
برین مهر سپهر سروری نیز برین شاه سریر داوری نیز
ز روی مرحمت شو سایه گستر چو نخل‌تر برانگیزش ز بستر
به صحت کن به دل بیماریش را مید دار گیتی داریش را
فلک را آن چنان کن پاسبانش که دارد پاس تا آخر زمانش
نصیب او حیات همین اوست چراغ دوده‌ی انسان همین اوست
کسی در فکر درویشان جز او نیست خبر دار از دل ایشان جز او نیست
نه‌تنها هاتف این افسانه می‌گفت که این در هرکه درکی داشت میسفت