درین اندیشه بودم کایزد پاک
|
|
چه نیکو داشت پاس خطهی خاک
|
چه ملکی را ز نو دارالامان کرد
|
|
چه جانی در تن خلق جهان کرد
|
چه شمعی را به محض قدرت افروخت
|
|
که خصم از پرتوش پروانهوش سوخت
|
چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت
|
|
که عزمش باره بر چرخ برین تاخت
|
ز بس کاین ذوق میبرد از دلم هوش
|
|
زبان نکته سنجم بود خاموش
|
دل اما داستانی گوش میکرد
|
|
که از کیفیتم مدهوش میکرد
|
زبان حال گوئی از سر سوز
|
|
ز آغاز شب این افسانه تا روز
|
ز بلقیس جهان میکرد تقریر
|
|
به جمشید جوانبخت جهانگیر
|
که ای شاه سریر کامرانی
|
|
سزاوار بقای جاودانی
|
تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند
|
|
جمالت بوده بر مردم تتق بند
|
من آن پروانهی شب زندهدارم
|
|
که پاس شمع دولت بوده کارم
|
که افسون خواندهام بر پیکر شاه
|
|
گهی گردیدهام گرد سر شاه
|
گذشته پرمهی از غره تا سلخ
|
|
که بر خود خواب شیرین کردهام تلخ
|
کشک دارندگان شب نخفته
|
|
پرستاران ترک خواب گفته
|
یکی را زین الم میسوخت دامن
|
|
یکی را دل یکی را خرمن تن
|
ولی من بودم ای شاه جهانبان
|
|
که هم تن هم دلم میسوخت هم جان
|
ز دل بازان جانباز وفادار
|
|
به گرد پیکرت پروانهی کردار
|
بسی پر میزدند ای شمع سرکش
|
|
ولی من میزدم خود را بر آتش
|
غم وردت سراسر زان من بود
|
|
بلاگردان جانت جان من بود
|
مرا دل بود از بهر تو در بند
|
|
مرا جان بود با جان تو پیوند
|