وله فی‌المثنوی

درین اندیشه بودم کایزد پاک چه نیکو داشت پاس خطه‌ی خاک
چه ملکی را ز نو دارالامان کرد چه جانی در تن خلق جهان کرد
چه شمعی را به محض قدرت افروخت که خصم از پرتوش پروانه‌وش سوخت
چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت که عزمش باره بر چرخ برین تاخت
ز بس کاین ذوق می‌برد از دلم هوش زبان نکته سنجم بود خاموش
دل اما داستانی گوش می‌کرد که از کیفیتم مدهوش می‌کرد
زبان حال گوئی از سر سوز ز آغاز شب این افسانه تا روز
ز بلقیس جهان می‌کرد تقریر به جمشید جوانبخت جهانگیر
که ای شاه سریر کامرانی سزاوار بقای جاودانی
تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند جمالت بوده بر مردم تتق بند
من آن پروانه‌ی شب زنده‌دارم که پاس شمع دولت بوده کارم
که افسون خوانده‌ام بر پیکر شاه گهی گردیده‌ام گرد سر شاه
گذشته پرمهی از غره تا سلخ که بر خود خواب شیرین کرده‌ام تلخ
کشک دارندگان شب نخفته پرستاران ترک خواب گفته
یکی را زین الم میسوخت دامن یکی را دل یکی را خرمن تن
ولی من بودم ای شاه جهانبان که هم تن هم دلم میسوخت هم جان
ز دل بازان جانباز وفادار به گرد پیکرت پروانه‌ی کردار
بسی پر میزدند ای شمع سرکش ولی من میزدم خود را بر آتش
غم وردت سراسر زان من بود بلاگردان جانت جان من بود
مرا دل بود از بهر تو در بند مرا جان بود با جان تو پیوند