وله ایضا

آن شه حسن کز غلامی اوست بندگی را شرف بر آزادی
گنج حسنش اگر مکان طلبد در دو عالم نماند آبادی
خون ز شریان جبرئیل آرد مژه‌اش در محل فصادی
مرغ روح از هوس قفس شکند چون رود غمزه‌اش به صیادی
کرده معزول چشم قتالش ملک الموت را ز جلادی
حاصل آن کامران که رخش ثناش می توان تاختن به صد وادی
گرم تشریف بخشیش چون ساخت طبع من از کمال و قادی
زان به تن جامه‌ی خودم ننواخت که مبادا بمیرم از شادی