آن مه که هست گردون گردان و بیقرارش
|
|
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
|
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جانها
|
|
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
|
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
|
|
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
|
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
|
|
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
|
عشقش بلای توبه داده سزای توبه
|
|
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش
|
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
|
|
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
|
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
|
|
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
|
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
|
|
ور نه کجا رسد کس در حد و در شمارش
|
لطفش همیشمارم دل با دم شمرده
|
|
جانیش بخش آخر ای کشته زار زارش
|