ایا ملاذ سلاطین که کردگار تو را
|
|
زیاده از همه اسباب شوکت و شان داد
|
ایا معاذ خواقین که شخص قدرت تو
|
|
محالها همه را آشتی با مکان داد
|
زمان تو و دور والدتست
|
|
که داد داوری اندر بساط دوران داد
|
عنایت متزلزل زبان صاحب جمع
|
|
که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد
|
به آن زبان که به حرفی سه بار میگیرد
|
|
گرفته اقشمهای از من و به دیوان داد
|
به این فسانه که تا بیست روز اگر نکنم
|
|
ادای قسمت آن بایدم دو چندان داد
|
کنون گذشته سه ماه تمام حالت او
|
|
به آن رسیده که خواهد به جای زر جان داد
|
از آن مقید قید شدید سلطانی
|
|
که غیر وعده نخواهد به قرض خواهان داد
|
زبان حال بگوشم چو خواند آیهی یاس
|
|
بشیری آمد از پی نوای احسان داد
|
که در گرفتن زر آن حرامی ناکس
|
|
به هیچ کس متوسل مشو که سلطان داد
|
تبارکالله ازین همت و سخاوت وجود
|
|
که از کرم به تو پروردگار دیان داد
|
ز بذل جود تو بیخ خزاین رفت
|
|
به باد دست تو خاک دفاین کان داد
|
تمام خوی شده از ابریم کشیده چکید
|
|
ز بس که موهبتت انفعال عمان داد
|
سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد
|
|
بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد
|
مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر
|
|
چه کردگار مرا چون به لطف سامان داد
|
کسی که دهر زبان زمانهاش میخواند
|
|
ز مکر بازی او بیزبانی آسان داد
|