رحم کن ار زخم شوم سر به سر
|
|
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
|
ور همه در زهر دهی غوطهام
|
|
زهر مرا غوطه ده اندر شکر
|
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
|
|
هست صدف عصمت جان گهر
|
ابر ترش رو که غم انگیز شد
|
|
مژده تو دادیش ز رزق و مطر
|
مادر اگر چه که همه رحمتست
|
|
رحمت حق بین تو ز قهر پدر
|
سرمه نو باید در چشم دل
|
|
ور نه چه داند ره سرمه بصر
|
بود به بصره به یکی کو خراب
|
|
خانه درویش به عهد عمر
|
مفلس و مسکین بد و صاحب عیال
|
|
جمله آن خانه یک از یک بتر
|
هر یک مشهور بخواهندگی
|
|
خلق ز بس کدیه شان بر حذر
|
بود لحاف شبشان ماهتاب
|
|
روز طواف همشان در به در
|
گر بکنم قصه ز ادبیرشان
|
|
درد دل افزاید با درد سر
|
شاه کریمی برسید از شکار
|
|
شد سوی آن خانه ز گرد سفر
|
در بزد از تشنگی و آب خواست
|
|
آمد از آن خانه یتیمی به در
|
گفت که هست آب ولی کوزه نیست
|
|
آب یتیمان بود از چشم تر
|
شاه در این بود که لشکر رسید
|
|
همچو ستاره همه گرد قمر
|
گفت برای دل من هر یکی
|
|
در حق این قوم ببخشید زر
|
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
|
|
روشن و آراسته زیر و زبر
|
ولوله و آوازه به شهر اوفتاد
|
|
شهر به نظاره پی یک دگر
|
گفت یکی کأخر ای مفلسان
|
|
کشت به یک روز نیاید به بر
|
حال شما دی همگان دیدهاند
|
|
کن فیکون کس نشود بخت ور
|