چو دیوم عاشق آن یک پری شد
|
|
ز دیو خویشتن یک سر بری شد
|
چو ناگاهان بدیدش همچو برقی
|
|
برون پرید عقلش را سری شد
|
در انگشت پری مهر سلیمان
|
|
چو دید آن جان و دل در چاکری شد
|
چو سر چاکری عشق دریافت
|
|
فراز هفت چرخ مهتری شد
|
چو لب تر کرد او از جام عشقش
|
|
بدان خشکی لب او از تری شد
|
چو شد او مشتری عشق جنی
|
|
کمینه بندگانش مشتری شد
|
چو گاوی بود بیجان و زبان دیو
|
|
بداد جان و عشقش سامری شد
|
همه جور و جفا و محنت عشق
|
|
بر او شیرین چو مهر مادری شد
|
مگر درد فراق و جور هجران
|
|
که تاب آن نبودش زان بری شد
|
ز دست هجر او تا پیش مخدوم
|
|
که شمس الدینست بهر داوری شد
|
چو دیو آمد به پیشش خاک بوسید
|
|
از آتش با ملایک همپری شد
|
از آن مستی به تبریز است گردان
|
|
که از جانش هوای کافری شد
|