چمن جز عشق تو کاری ندارد
|
|
وگر دارد چو من باری ندارد
|
چه بیذوقست آن کش عشق نبود
|
|
چه مردهست آن که او یاری ندارد
|
به غیر قوت تن قوتی ننوشد
|
|
بجز دنیا سمن زاری ندارد
|
هر آنک ترک خر گوید ز مستی
|
|
غم پالان و افساری ندارد
|
ز خر رست و روان شد پابرهنه
|
|
به گلزاری که آن خاری ندارد
|
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد
|
|
بر او خر چو مقداری ندارد
|
مشو غره به ازرق پوش گردون
|
|
که اندر زیر ایزاری ندارد
|
درافکن فتنه دیگر در این شهر
|
|
که دور عشق هنجاری ندارد
|
بدران پردهها را زانک عاشق
|
|
ز بیشرمی غم و عاری ندارد
|
بزن آتش در این گفت و در آن کس
|
|
که در گفت تو اقراری ندارد
|