در مدح فرهاد بیک غلام حاکم دارالسلطنه اصفهان

وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار
وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام دست مرا به سر ننهد ناامیدوار
وان نرد غائبانه که با من فکند طرح کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار
حاصل که همعنانی همت نموده چست بر توسن مراد به لطفم کند سوار
ای هادی طریق مراد از قضا شبی بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار
کانروز گرد راه پیام آوری برون وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار
کای خوش کلام طوطی بستان معرفت وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار
شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو نظم تو گوهریست سرانش در انتظار
هر دوش نیست قابل این نازنین وشق هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار
گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار
یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش شهزاده‌ی قدر خطر صاحب اقتدار
امید محتشم که بماند مدار دهر بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار