در نسبت است خسرو شاهان نامدار
|
|
فرهاد بیک معتمد شاه کامکار
|
خورشید رای ماه لوای فلک شکوه
|
|
نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار
|
زور آور بلند سنان قوی کمند
|
|
شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار
|
رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب
|
|
صد دست از نظارهی حربش رود به کار
|
دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود
|
|
بحر از کفش برآورد انگشت زینهار
|
کوه وجود خصم ز باد عمود او
|
|
چون بیستون ز تیشهی فرهاد شد غبار
|
در گوی باختن نبود دور اگر کند
|
|
گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار
|
گر در مقام تربیت ذرهای شود
|
|
در دم رساندش به فلک آفتابوار
|
ور التفات تقویت پشهای کند
|
|
خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار
|
بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر
|
|
بر خصم کارزار کند روزگار زار
|
ای شهسوار عرصهی قدرت که ایزدت
|
|
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
|
دارم حکایتی به تو از دور آسمان
|
|
دارم شکایتی به تو از جور روزگار
|
سی سال شد که از پی هم میکنم روان
|
|
از نظم تحفهها بدر شاه شهریار
|
وز بهر من ز خلعت و زر آن چه میرسد
|
|
بیش از دو ماه یا سه نمیآیدم به کار
|
وز بیع سست مشتریانم همیشه هست
|
|
ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار
|
حالا که بیهدایت تدبیر همرهان
|
|
یعنی به همعنانی تقدیر کردگار
|
فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود
|
|
وز بیستون زحمتم آورد بر کنار
|
دارم امید آن که بود ز التفات او
|
|
در یک رهم تردد و بر یک درم قرار
|
وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم
|
|
بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار
|
وانعام اولین که بامداد او بود
|
|
ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار
|