هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست

هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست بدانک خصم دلست و مراقب تن‌هاست
به چنگ و تنتن این تن نهاده‌ای گوشی تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز عدو دیده و بیناییست و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که در این دوغ می‌فتی چو مگس عجب که توبه و عقل و رأیت تو کجاست
به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی چو مرده‌ای‌ست ضریر و عقیله احیاست
به جای دارو او خاک می‌زند در چشم بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان‌ست که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌ای ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره که از تصرف او عقل گول و نابیناست