در مدح مختارالدوله مرشد قلی‌خان استاجلو علیه‌الرحمه گفته

سرای دهر که در تحت این نه ایوان است هزار گنج در او هست اگرچه ویران است
بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است هزار صنع در او آشکار و پنهان است
بساط دهر که اجناس کم‌بهاست در آن گران‌تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است
دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید که کار روز و شب از سیرشان به سامان است
یکی که شمع جهان‌تاب مشرق و فلکست به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است
دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک که آن چه مایه‌ی شانست شغل ایشان است
زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش سریر دار مه و آفتاب رخشان است
فلک که حلقه‌ی زر کرده از هلال به گوش غلام حلقه به گوش فدائی خان است
سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال که کبریایش برون از جهات و امکان است
خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان که در دو کون نشان از بلندی شان است
سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست
در ثناش به خانی چه سان زنم کورا چو کسری و جم و دارا هزار دربان است
ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست شکافها به لباس جهات و ارکان است
چنان زمانه جوان گشته در زمانه‌ی او که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است
ولی ز قوس برای هلاک دشمن او که مستعد ملاقات تیر پران است
ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود که در خزاین او وقف بر گدایان است
کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک به هفت دست برین هفت غرفه‌ی کیوان است
به او مخالف دولت به کینه گو میباش شکسته عهد که دولت درست پیمان است
به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او زیاده از عدد ریک صد بیابان است
ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش که وقت خشم هم اندر خیال احسان است