در شکایت اهل روزگار و حسب حال خود گفته

و گر به چین کنم آهنگ نقش مانی را کشد به خاک سیه کلک عنبرافشانم
ور انتخاب کنم از جهان خراسان را کسی نبیند از اعدا دگر هراسانم
و گر به خاک سیاهم کشد زمانه هنوز ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم
ز شاک شوق کشندم به پا خزاین لعل اگر به خواب ببیند در بدخشانم
کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج اگر نصیب ز ایران برد به تورانم
به هم نمی‌رسد از شغل طرفةالعینی چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم
به سحر طبع مهندس اگر کنم هنری که چشم دهر شود تا به حشر حیرانم
ز لفظشان نرسد شهد بارک‌الهی به کام طوطی خوش لهجه زبان دانم
ور از زبان سخنی سر زند که باید شد به حکم عقل از آن اندکی پشیمانم
کنند نسبت چندان خطا به من که مگر به کفر کرده تکلم زبان ایمانم
اگر شوند ز تعلیم عندلیب زبان هزار مرغ زبان بسته در گلستانم
همین که در سخن آیند از کمال غرور کنند نام زبون لهجه و بد الحانم
حجاب یک دوکسم گشته بس که دامنگیر ز داغ کاری خامان کشیده دامانم
رسد چو کار به این کان حجاب هم برود چه شعله‌ها که برآید ز سوز پنهانم
من از ستایش اشراف ملک این دیدم که رفته رفته سیه گشت روی دیوانم
هنوز با دل پرداغ و سینه‌ی پردرد زبان پر خطر خویش را نگهبانم
ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز که من ز دفتر عزت ورق بگردانم
غرور غفلتشان بین که ایمنند به این که در نیام شکیب است تیغ برانم
اگر چه نرم کمان آفریده‌اند مرا گذار می‌کند از سنگ خاره پیکانم
به بی‌گزندی من نیست هیچ انسانی ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم