وله ایضا من بدیع افکاره

محل گیرودار او که خونش می‌رود از تن کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری
دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری
سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری
شکایت گونه‌ای دارم کنون اما ز صد جزوش یکی معروض می‌دارم گرم معذور می‌داری
تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری
نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری
نگوئی زنده است آن بنده‌ی رنجور مایانه مرا با آن که باشد نیم‌جانی مرده انگاری
فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم ز بی‌قدری تو این را خاک و آن را باد پنداری
ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری
بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری
تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری