زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
|
|
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
|
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
|
|
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
|
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
|
|
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
|
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
|
|
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
|
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
|
|
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
|
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
|
|
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
|
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
|
|
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
|
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
|
|
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
|
غلام بی به دلت محتشم که از افلاس
|
|
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
|
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
|
|
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
|
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
|
|
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
|
امیدوار چنانم که دولت ابدی
|
|
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
|