ایضا من بدایع افکاره فی مدح اعتمادالدوله میرزا لطف الله

زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی به دلت محتشم که از افلاس کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقه‌اش اکثر دواپذیر شده علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان