این قصیده را در مدح خواجه آصف صفات ابوالقاسم بک وزیر گفته‌اند

چرخ را باز مه روی تو حیران دارد که مه یک‌شنبه انگشت به دندان دارد
حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد
در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور جام لبریز به کف از می رخشان دارد
برمه عید نخواهم نظر کس که تمام صورت دایره غبغب جانان دارد
شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال کشتی نقره به دست از پی دوران دارد
سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او سمت شاطری آصف دوران دارد
صاحب سیف و قلم کز قلم و سیفش خصم همچو مریخ و عطارد تن بی‌جان دارد
مرکز دایره‌ی ملک ابوالقاسم بیک که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد
آن که از عین شرف نقطه‌ی نوک قلمش فخر بر مردمک دیده‌ی اعیان دارد
و آن که از فرط عطا رشحه‌ی کلک کرمش طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد
مدعی دارد از آن آه ز دستش که به دست خامه‌ی داوری و خاتم فرمان دارد
بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است که در آن عدد ریگ بیابان دارد
دجله‌ی همتش آن بحر سحاب‌انگیز است که گوهر بیشتر از قطره‌ی باران دارد
ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل عالمی را ز وجود تو به سامان دارد
توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه که جهانی ز تو پروانه‌ی احسان دارد
رشحه‌ی کلک درو سلک تو روحیست روان که ترشح ز سرچشمه‌ی حیوان دارد
قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش وسعت عرصه‌ی این کاخ نه ایوان دارد
بام ایوان تو عرشیست که هر کنگره‌اش صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد
فلک آراسته نه خر گه والا که در آن والی همچو تو بنشیند و دیوان دارد
آصفا تا شده‌ای واسطه‌ی عزت من دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد