در مدح والی گیلان جمشید زمان گفته

بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان
بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند برگ‌ها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان
روی دشمن کز می‌پندار اول سرخ بود خنده‌آور گشته است اکنون به رنگ زعفران
دشمنت داد جلادت داد اما در گریز گر به این جلدی بماند می‌شود گیتی‌ستان
پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان
در فنون حرب چون از آگهان کار بود بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان
غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان
در حشر گاهی که چون صور قیامت می‌درید بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران
طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان
جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش گر بگوش رستم دستان رسد این داستان
ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل پادشاه نکته پردازان به طبع نکته‌دان
گرچه بی‌مهری و مهر خلق عالم با ملوک فرع بی‌لطفی و لطف است آشکارا و نهان
من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران
آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان
نیست ممکن آمدن از عهده‌ی مدحت برون جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان
من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی آن دو حالت نیز می‌خواهم ز خلاق جهان
تا به آئین که آرم جمله‌ی شاهان را به رشک قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان
محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان
تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان