دو جهانند یکی عالم فانی و یکی
|
|
عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
|
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان
|
|
چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک
|
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند
|
|
تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک
|
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش
|
|
نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
|
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور
|
|
نشکافد سپر لالهی حمرا سپرک
|
رتبهی ذات تو را شعلهی انوار ظهور
|
|
تا به حدیست که بیمدر که گردد مدرک
|
داندت بیبصری همسر اغیار که او
|
|
تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
|
صیت عدل تو و آوازهی اوصاف عدوت
|
|
غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
|
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو
|
|
سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک
|
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان
|
|
زرد روئی کشد از پیشهی خود سنگ محک
|
از درت کی به در غیر رود هرکه کند
|
|
فهم لذات جنان درک عقوبات درک
|
بک فی دایرةالارض و ما حادیها
|
|
طرق سالکها فی کنف الله سلک
|
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار
|
|
از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
|
به میان حرف تو در صفحهی دل کرده مقام
|
|
دگران جا به کران یافته چون نقطهی شک
|
پرکم از سجدهی اصنام نبد خصم تو را
|
|
نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک
|
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک
|
|
سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
|
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد
|
|
لقد استعصم والله به واستمسک
|
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس
|
|
جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک
|
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین
|
|
نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
|
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل
|
|
چون زند در دروازهی عمرش چوبک
|