در مدح سلطان حسن فرماید

تا سپرد پای تو راه چمن گشته‌اند چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام بر کف پا می‌خورد نیشتر از نسترن
دیده‌ی رخت را در آب دید و به من برد پی عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو پرده در گوش خلق غلغله‌ی مرد و زن
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
تا شده‌ام بر درت از حبشی بندگان صد قرشی گشته‌اند بنده و لالای من
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع آیت اقبال باد رایت سلطان حسن