قصیده در مدح امیر قاسم بیک طبیب فرماید

فوج فوج ملکت گرد سرادق گردند چون به گرد حرم از نادره‌ی مرغان افواج
همه‌گان در دل شه جای نسازند به نام که به اسم فقط از حاج نباشد حجاج
قوس کین زه کند ار حاسد جاه تو ز سهم تیر کی کارگر آید ز کمان حلاج
می‌شود خصم تو محتاج به نانی آخر قرص زر باشد اگر خیمه‌ی او را کوماج
روز اقبال تو را ربط ندادست به شب آن که شب را بکند رابطه در استخراج
سطح نه گنبد میناست بهم پیوسته یا برآورده محیط جبروتت امواج
طبع در پوست نمی‌گنجد ازین ذوق که تو می‌کنی مغز معانی ز سخن استمزاج
به خلاف دگر اعیان که عجب باشد اگر جلد آهوی ختن فرق کنند از تیماج
نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره نه در از درد شناسند و نه درج از دراج
مشک یابند ز مشکوت و صباح از مصباح ملح فهمند ز ملاح و سراج از سراج
ای چو خورشید به اشراق مثل چند بود روز ارباب سخن تیره‌ی مثال شب داج
آن که طبعش به مثل موی شکافد در شعر شعر بافی کند از واسطه‌ی مایحتاج
زر موروث من سوخته کوکب در هند بیش از فلس سمک بنده به فلسی محتاج
شور بختی است مرا واسطه‌ی تلخی کام که طبر زد چو شود روزی من گردد زاج
ضعف طالع سبب خفت مقدار من است که شود صندل و عودم ز تباهی همه ساج
همه صاحب سخنان محتشم از فیض سفر که رساننده به آمال بود طی فجاج
محتشم مفلس از امارگی نفس لجوج که به صد حجت و برهان نکند ترک لجاج
مانده پا در گل کاشان مترصد شب و روز که ز غیبش به سر از سرور هند آید تاج
بر خود از قید برآورده و در سیر جهان چون کسی کش بود از علت پیری افلاج
ای ز ادراک و جوانبخت‌ی و دانائی تو گشته پیدا همه ابکار سخن را ازواج