اقبال بین که از پی طی ره وصال
|
|
پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال
|
بردمید از آن تن خاکی که جنبشش
|
|
صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال
|
افتادهای که بود گران جان تر از زمین
|
|
شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال
|
شد دست چرخ پر شهب از بس که میجهد
|
|
در زیر پای خیل بغال آتش از امال
|
احداث کرده جذبه راه دیار شوق
|
|
در مرکبان سست پی من تک غزال
|
دارد گمان زلزله از بیقراریم
|
|
سرهنگ جان که قلعهی تن راست کوتوال
|
منت خدای را که رفاهیت وطن
|
|
گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال
|
نزدیک شد که ذرهی بیتاب ناتوان
|
|
یابد به آفتاب جهانتاب اتصال
|
زد آفتاب چرخ که از دولت سریع
|
|
بعد از عروج روی کند در ره زوال
|
آن آفتاب کز سبب طول عهد او
|
|
جوید هزار ساله گران نقص از کمال
|
سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه
|
|
دارای داد گستر جم قدر یم نوال
|
آن برگزیدهی یوسف مصر صفا که هست
|
|
آئینه جمال خداوند ذوالجلال
|
در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس
|
|
میراث یوسفی که به او یافت انتقال
|
زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل
|
|
دادند صد کمال کزان بد یکی جمال
|
بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهی تنگ
|
|
مرغ جلال او چو برآورد پر و بال
|
شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا
|
|
بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال
|
گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم
|
|
آید گر آتش غضب او به اشتغال
|
نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز
|
|
حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال
|
گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست
|
|
بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال
|
دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ
|
|
باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال
|